دلتــــــــنگی
زهرا جان...!
مادرجان...
بیا...
بیا و دست نوازش مادرانه ات را بر سرم بکش
دارو ندارم از این دنیا یک قلب شکسته است
با تنی زار و نحیف.........
فکری پریشان...
چشمانی همیشه خیس....
شده ام مرده ای که راه می رود...
گلایه ای از دنیا ندارم...
هرچند به زمین کوبیدن مرا می خواهد
اما مادری چون تودارم...
و دلی تنگ برای تو...
که از هرجا که گرفت....
همانند بچه ای نازک دل شکایتش را
برای تو می آورم.
و چه خوب شنونده ای هستی
برای حرف هایی که برای همه تکراری بود و هست
هنوز هم آن چادر خاکی پناه ما دلشکسته هاست.
ای مادر خوبیها دریاب که جز تو همدمی ندارم.
_________________
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
نظرات شما عزیزان: